یک عصر سرد پاییزی، مرگ را از میانِ انگشتانت دزدیدم. قبل از بر آمدنِ مهتاب و کم آمدنِ صبر پدرم، پشت ابرهای تیرهای که لاپوشانی بلد نیستند انگار، روی نوک پا دویدم و اشتیاقم را بالای سر به دست بردم تا تو و جیببُرهای مناطق شمالی تهران بیدار نشوید و هوارِ «کی توی خیابونه این وقتِ شب؟» از پدرم به آسمان نرسد. و اخلاق، زنده بماند. چون تو با راست قامتی و حکمرانی سوال نکردنی، با مناعت به خرج دادن در بازیِ کینکهای خشونت محورت، مرا و اشتیاقم را شکنجه میکردی و دستِ آخر اخلاق را حلقآویزِ مراقبتِ پوشالی و تواضعت میکردی. من به مراقبتِ تو احتیاجی نداشتم، اما تو برای نکشتنم، به احتیاجِ من احتیاج داشتی. پس وانمود کردم که به تو احتیاج دارم، تا مردانهگی ات و من، در امان بمانیم.
در دنیای من مرگ بود اما خونریزی و کشتن نبود. در دنیای تو بمب و تقدیر و حیا و حق، با دزدی و قانون دستشان توی یک کاسه بود، اما برای من حق و حقیقتی جز درد و مرگ وجود نداشت. داد زدی سرم که «حق پیروز میشه، ما پیروز میشیم.» وقتی هزارها نفر از شما مرده بودند. چشمهام را بستم، رو گرداندم ازت و گفتم «جنگ برای شما مردها، بازی و سرگرمیه.» و جنگ برای شما مردها بازی با آلت و قدرتتان است. شما آلت به دستان با عقلهای مضاف از تولد و زور بازوی هورمونی، هورمونهای وحشیانه فعال.
من اما نقطهای بودم باد شده از خشم و سنگین شده از اشتیاق. قبل از اینکه خودم را به کلمات زمخت و بینرمش تو عادت بدهم و بگریزم از آن اسلحهی تا حلقوم لود شده که با وسواس و ناامنیش مدام مرا مجبور به شرم و گناه میکرد، از خاطر برده بودم لکان گفته بود «تنها چیزی که انسان میتواند از بابتِ آن ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 16:50